این گفتارها را خانم پگاه جهاندار خلاصه کرده و در اختیار ما قرار داده اند که با تشکر از ایشان عرضه می کنیم.
دویست سال از تاریخ انتشار کتاب ” پدیدار شناسی روح” هگل می گذرد و تا کنون تفاسیر بسیاری بر آن نوشته شده است. شاگردان با واسطه ی هگل نظیر مارکس، کیرکگارد و نیچه ناچار بودند موضع خود را با این اثر روشن کنند و از این رو هگل از اویل قرن بیستم همواره مرکز مباحث فلسفی بوده است. ژان لویی لبریر در ابتدای یکی از تفاسیرش بر پدیدار شناسی روح می نویسد: پدیدار شناسی روح به جاده ای می ماند که در دو سویش کشتگان بسیار افتاده اند. هگل آنچه عصاره و چکیده ی تمدن و فرهنگ اروپایی بوده را در این اثر وارد کرده و از مفاهیم فلسفی کاخی بلند بنا کرده است. بسیاری از مفسران هگل از بیرون به این کاخ نگریسته اند حال آن که برای مشاهده ی معماری پیچیده ی این بنا باید به آن وارد شد و سال ها بحث و تفسیر لازم است تا گوشه های پنهان آن شناخته شود.
هابرماس در اوایل دهه ی هشتاد میلادی در کتاب” گفتار فلسفی مدرنیته” می نویسد مدرنیته( به معنایی که او از آن بحث می کند) در اولین سال های قرن نوزدهم با هگل آغاز می شود. هگل در سال 1801 در رساله ای یکی از مسائل بسیار مهم فلسفه را نسبت میان عقل و ایمان می داند. در این رساله می نویسد که ما به دوران جدیدی وارد شدیم که حتی بحث عقل و ایمان نیز در حوزه ی عقل مطرح می شود. از این پس هیچ مومنی نمی تواند به طور شهودی ایمان خود را به اثبات برساند و بیرون از دایره ی عقل بحث کند. هابرماس می گوید اگرچه مدرنیته با من می اندیشم دکارت آغاز شد و تا انقلاب کپرنیکی کانت ادامه پیدا کرد، اما از زمان هگل بود که زمین لرزه ای در اندیشه غربی رخ داد و گسلی ایجاد شد که تاریخ فلسفه ی غرب را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد که از آن پس مدرنیته به موضوع خودش تبدیل شد.( ما ایرانیان هرگز از این گسلی که در آگاهی انسان اروپایی ایجاد شد، گذر نکردیم و امکانات زبانی ما، همچنان امکانات زبانی قبل از گسل است. )
در قرن بیستم، مبارزات ایدئولوژیک بسیاری حول محور هگل شکل گرفت. پس از مرگ او، هگلی های جوان و پیر، راست و چپ، پیدا شدند و کوشیدند بر اساس مقدمات فلسفی یا ایدئولوژیک خودشان، هگل را توضیح دهند. یکی از این مناقشات این است که هگل را مقدمه ی مارکس می دانند. مارکسیست های هگلی نظیر لوکاچ ادعا می کنند که هگل مسئله ی دیالکتیک را دریافته بود اما این هسته ی معقول را در پوسته ای ایدئالیستی پیچیده بود و مارکسیست ها هسته را از پوسته بیرون کشیدند. در کنار این تفسیر، جریان تفسیری دیگری نیز از هگل به وجود آمد که پدیدار شناسی روح را از منظر دینی- الهیاتی توضیح داد. مفسران دینی هگل به این واقعیت استناد می کنند که هگل در جوانی طلبه ی حوزه ی علمیه بوده و یادداشت های اولیه اش نیز به مباحث دینی می پردازد.
این دو تفسیر متناقض، هر دو تفاسیری برون متنی اند. در هر دو جریان مفسر واجد یک موضع فلسفی خاص است و می خواهد دریابد که موضع فلسفی او تا کجا با هگل همخوانی دارد. اما هگل نه درباره ی معناست و نه درباره ی ماده. هگل بحث آگاهی را مطرح می کند و می گوید در زمان ما علم ( در اینجا معادل فلسفه) به جایی رسیده است که بر آگاهی خود آگاه می شود. علم ضمن حرکت در مسیری مستقیم، هربار برمی گردد و با درجه ای از علم که در این مرحله به آن دست یافته است، به خود می نگرد. این نگرش به خویشتن را هگل خودآگاهی می نامد( که با خودآگاهی در بحث های روانشناسی متفاوت است.).
دوره ای از فلسفه در اروپا( از یونان تا پایان قرون وسطی) فلسفه عین محور است. اصل بر عین است که عاقل شناسایی ( ذهن) آن را می فهمد. هر گاه ذهن مطابق با عین شود، علم پدید می آید. فلسفه ی قدیم تا دکارت بر این اعتقاد استوار است. ذهن منفعل است و جهان خارج فعال. دکارت به درون خود بازگشت و گفت تنها یقین، یقین نسبت به وجود خودم است. از این پس ذهن به فاعل بدل شد.[1]
با دکارت، منی که می اندیشم به وجود آمد و این بحث تا کانت و فیشته ادامه پیدا کرد. بر حیث درون انسان تاکید شد، انسانی که عاقل است و می کوشد جهان خارج را ( معقول را) به مدد این عاقل بفهمد. آغاز نوشته های هگل مصادف است با اوج دوران کانت و فیشته. به این ترتیب هگل زمانی شروع به نوشتن می کند که دو دوره ی تاریخی بر اندیشه ی غربی گذشته است: اصالت معقول و اصالت عاقل. هگل دریافت که این دو یکی افراط در بها دادن به ذهن است و دیگری تفریط در آن. او دریافت که باید فلسفه ی جدیدی بسازد که حیث درون و جهان را مستقلاً در نظر داشته باشد. از نظر هگل نه عینی موجود است( به آن معنا که در فلسفه ی قدیم بود) و نه ذهنی( به معنایی که بعد تر در فلسفه ی جدید به وجود آمد.) هر دوره ای از تاریخ، در هر مکانی که باشیم، حاصل دیالکتیک عین و ذهن است و تغییر و تبدیلشان به یکدیگر.
هگل نوشتن پدیدار شناسی روح را از 1805 آغاز کرد و در آوریل 1807 به پایان رساند. کتاب مقدمه ای دارد، که در ابتدای نگارش اثر نوشته شده است و پیشگفتاری که بعداً نوشته شده. در اکتبر 1807 هگل یادداشت کوچکی نیز به کتاب اضافه کرد که در میان صفحات کتاب قرار گرفت و در این نوشته ی کوچک تقریباً تمام مطالب مطرح شده در کتاب و مفاهیم اصلی با اساسی ترین اصطلاحات توضیح داده شده است. این یادداشت با این جملات آغاز می شود: ” این مجلد دانش را در صیرورت آن باز می نماید. ” منظور از صیرورت، شأنی از وجود است که تحول پیدا می کند و در فارسی معادل آن ” شدن” است. باز نمایاندن، در آلمانی darstellen و در انگلیسی presentation پس از آن که در آثار هگل و مارکس به کار رفت، وضعیت پیچیده ای پیدا کرد که ترجمه ی آن را به زبان های دیگر دشوار ساخته است و در اینجا به معنای تکرار تجربه ی آگاهی است. هگل در این یادداشت از کسانی که برای فلسفه مقدمه می نویسند انتقاد می کند. به زعم هگل فلسفه آغازی ندارد و آن کس که می خواهد فلسفه بیاموزد باید خود در مسیر قرار بگیرد و علم تجربه ی آگاهی پیدا کند. پدیدارشناسی روح نیز مقدمه ای بر فلسفه نیست، کوششی است در جهت آن که نشان دهد علم در سیر تکوینی اش چگونه تاسیس شده، چطور پیش رفته است و ما چگونه باید این راه را برای آگاهی یافتن از آگاهی دوباره طی کنیم. هگل در ادامه ی این یادداشت می نویسد: ” این پدیدارشناسی در خود شامل صورت های متفاوت روح به مثابه منازل راهی است که روح به دانش ناب یا روح مطلق تبدیل می شود. ” روح با هدف تبدیل شدن به روح مطلق یا دانش ناب مسیری را می پیماید و در هر منزل خود را به شکلی نشان می دهد. هگل در کتاب پدیدارشناسی روح به اشاره می گوید که منظورش از روح چیزی است که در الهیات به آن خدا می گویند. خدا و انسان هگلی نهادی نا آرام دارند و نیاز دارند که به خود آگاه شوند. حدیث قدسی ای وجود دارد که می گوید: ” من کنز ( گنجی) پنهان بودم و خواستم شناخته شوم. پس عالم را خلق کردم. ” هگل از پینه دوز وعارف بزرگی به نام یاکوب بوهمه که نوع عرفانش با عرفان نظری ابن عربی شباهت دارد و رساله های مهمی نیز از او به جا مانده است، تاثیر می گیرد و مطلق را به کنز نهان تعبیر می کند که برای شناخته شدن علم را می آفریند. کنز نهان هگل نیاز دارد که به خودآگاه شود. در مسیری که هگل وصف می کند، روح هم در آغاز هست و هم در پایان. خدا در خلجان دائمی خود در مسیر آگاهی حرکت می کند و در پایان به آگاهی کامل می رسد. روح در اثر هگل ترجمه ی کلمه ی Geist است که معادلspiritus در اصطلاحات کلیسایی است و در هیچ یک از ادیان دیگر به آن معنایی نیست که در مسیحیت هست. در مسیحیت هیچ چیز از آغاز کامل نیست و پدیدارها در تحرک به کمال می رسند. در سیر دیالکتیکی است که کمال بالقوه، بالفعل می شود. روح حیثی از خداست که از آغاز وجود دارد اما کامل نیست و باید به صورت های مختلفی ظاهر شود تا مطلق شود و به کمال برسد. الگوی این فکر دیالکتیکی در مسیحیت ( ظاهر شدن روح در جسم) وجود دارد. وقتی روح به غیر خود تبدیل شد، از خود بیگانه می شود و دوباره باید به خود بازگردد تا به خود آگاهی پیدا کند، تا آنجا که دیگر ثنویتی در کار نباشد. هگل بعد زمان را از امور جدانشدنی می داند. منازلی که روح طی می کند، همان تاریخ است و به این تعبیر آخرالزمان به معنای تحقق صرف آگاهی است.
هگل در ادمه ی این یادداشت می نویسد. ” غنای پدیدارهای این روح که در نخستین نگاه آشفته و بی نظم به نظر می رسد، در این کتاب به مرتبه ی نظم علمی آورده می شود که آن پدیدارها را در ضرورتشان باز می نماید. ” به این ترتیب پدیدارشناسی اشکال ظاهر شدن روح را در یک نظام علمی شرح می دهد. پدیدار شدن به معنای آن است که چیزی از حالت مضمر و پنهان خود خارج شود. ” در این نظم علمی پدیدارهای ناقص حل می شوند و به مرتبه ی پدیدارهای بالاتری گذر می کنند. ” صورت های اولیه ی روح در سیر تکوینی ناپدید می شوند و صورت های جدیدی ظاهر می شوند. دیالکتیک به معنای سیر تکوینی روح در گذشتن از منازل مختلف و ظاهر شدن به اشکال مختلف است. صورت های اولیه از بین می روند تا در اشکال کامل تر بعدی ظهور و تجسم پیدا کنند. دیالکتیک عبارتست از سلوک روح در این مسیر پر رنج و انباشته از مصائب.
” پس پدیدارها نخست در دین و آن گاه در علم از این حیث که نتیجه ی کل است به حقیقت نهایی می رسند. ” به این ترتیب به زعم هگل علم در آغاز وجود ندارد، بلکه در انجام کار بدست می آید. روح خود را تجسد می بخشد و این راه را دنبال می کند تا به مرتبه ی روح مطلق برسد. انسان نیز، همراه با روح حرکت می کند تا به جایی برسد که ذهن عین آگاهی است و به خود آگاه است. جایی که فاصله ی ذهن و عین از میان رفته و با هم یکی شده اند. وقتی انسان و روح تمام این مراحل را بگذرانند و به انتهای تاریخ برسند، روح مطلق می شود و انسان دانش ناب و در آنجا آن طور که هگل در پدیدارشناسی نشان می دهد خدا و انسان یکی می شوند همان طور که سی مرغ و سیمرغ به وحدت می رسند.
کوژف از مهم ترین مفسران پدیدارشناسی، تفسیر اومانیستی ای از هگل ارائه می کند. به اعتقاد او خدای ارباب منش یهود در دین مسیحیت مرده است و خدای جدیدی به دنیا آمده که انسان است. مسیحیان هگل را به گونه ای دیگر فهم می کنند و تفاسیر از هگل همچنان باز است.
……………………………………………
[1] در فلسفه ی شرق تنها ملاصدرا به این مفهوم نزدیک شده است. او ذهن و عین را عاقل و معقول می نامد و مسئله ی پیچیده ای را مطرح می کند و از این طریق به حیث درون ((subject نزدیک می شود و اصالت آن را نسبت به عالم خارج بیان می کند. در فلسفه ی ملاصدرا عالم خارج، موضوع و معقولِ تعقل واقع می شود.